حرف های نا تمام

حرف های نا تمام
آخرین مطالب
  • ۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۹ ...
  • ۰۳ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۳۸ آغاز

به نام خدا

نمیدونم شعر از کیه،ولی قشنگه...


دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد
کوفیان داعبه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان وسوسه ی زر دارد
یادمان هست که اجداد شما کرببلا......
شیعه از تیغ شما داغ به پیکر دارد
بی سبب نیست که از شام عراق آمده اید
حضرت عمه ی سادات برادر دارد
و شما کمتر از آنید حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمی اربابیم
بی حیا!عمه ی ما مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجم هاست که یک کودک ما
جگری با جگر شیر برابر دارد
نه عراق است و نه سوریه خیالت راحت
کشور ضامن آهوست،بزرگتر دارد
وای اگر گرد و غباری به حرم بنشیند
تیغ ما شوق به انداختن سر دارد
باید این شهر به آرامش خود برگردد
که شب جمعه حرم روضه ی مادر دارد


تا میم تا.

۰۳ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

به نام خدا

سال دوم دبیرستان هم امروز با گرفتن کارنامه تموم شد و به نظر من از امروز تقریبا سال سوم شروع شده و جو عوض میشه یواش یواش(انشالله)...

کلا سال خوبی بود و یکی از سال هایی بود که به جرات میتونم بگم "خوش گذشت".

واقعا خوش گذشتن واسه ی یک سال درسی کلمه ی عجیبیه ولی خب امسال فرق داشت و برای من اتفاق های تلخ و شیرین خیلی زیادی درونش داشت؛ مشاور هامون و نقل و انتقالاتش-سمینار-عید و جریاناتش(یحمتل منظورم جریانات مدرسه ایش هست)-ماه آخر-هفته ی آخر-روز آخر درسی-روز آخر امتحانات و و و ... .

ولی این ظواهر و این کلمات و این خوش گذشتن ها زیاد مهم نیستن و فقظ ازشون یک یادی در خاطر میمونه که البته اون هم بی ارزش نیست قطعا.

ولی وقتی میشینم با خودم بررسی میکینم امسال رو به این نتیجه می رسم که آقا باید ببینی که از این سال پر فراز و نشیب و با همه ی زشتی ها و زیبایی هاش چی نصیب تو شده و چه تجربه ای کسب کردی و در کل؛ عمر خودت رو در ازای چه چیزی دادی؟ طبق معمول در ازای یک سری زر و زیور دنیا و خوش گذرونی و الافی دادی یا یک چیز یک خورده با ارزش تر هم بدست آوردی...

این سوال بزرگیه که متعجبم که برام بوجود اومده! ولی خب باید بهش فکر کرد چون سوالیه که بوجود اومده. ولی هنوز به جواب قطعی نرسیدم چون وقتی فکر میکنم به چیز های ضد و نقیض زیادی راجع به کار هام و رفتار هام می رسم که البته برای شخص من بیشتر این چیزها مربوط به سمینار و حواشیش هست چون بیشتر وقتم تو اون صرف شده احتمالا(خیلی دوست دارم اگر شد یک چیز گنده ای راجع به سمینار و بعضی از نا گفته هاش بنویسم).

امیدوارم به جوابی جامع و کامل برسم و امیدوارم که بتونم از اتفاقات امسال درس بگیرم واسه ی آیندم.

ولی در کل این غافله ی عمر عجب می گذرد...

پی نوشت ۱: نمی دونم واسه ی بقیه هم این سوال هست یا توی ذهن هامون این سوال ها به کلیشه تبدیل شده.

پی نوشت ۲: دوستان چه بد و چه خوب همینیم که بودیم و همینیم که هستیم حلال کنید زیرا لذتی که در بخشش هست در هیچ چیزی نیست...

تا میم تا.


۰۲ تیر ۹۳ ، ۰۰:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

به نام خدا

بعد از اینکه با بستن بودن غسالخانه کارمان در بهشت زهرا تمام شد به پیشنهاد یکی از معلمان به سمت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی حرکت کردیم و با توجه به خلوتی خیابان ها در آن ساعت(و فقط در آن ساعت) در مدت کمی به آن جا رسیدیم و قرار شد برای زیارت به داخل برویم و بعد از نیم ساعت برگردیم و رفتیم داخل و بعد از زیارت دو امام زاده مدفون در آن مکان به زیارت حضرت عبدالعضیم حسنی مشرف شدیم و پس از آن به سر مزار آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی رفتیم که بعد از فوتشان خیلی دلم می خواست تا به آن جا بروم  که قسمت نشده بود و پس از صرف دقابقی در آن مکان به محل قرار برگشتیم و همه جمع شدیم و به سمت ماشین ها حرکت کردیم.

زمانی که میخواستیم سوار ماشین شویم و برگردیم در کمال تعجب دیدیم که یکی از معلمان هندوانه ای بس خوشمزه خریده(خوشمزه بودنش را بعد از خوردنش فهمیدم) و الان مشکل ما درست کردن هندوانه به صورت بهداشتی بود که پیشنهاد بچه ها کلید بود که من به شخصه با بهداشتش مشکل داشتم و بعد از رد و بدل شدن چند پیشنهاد همان معلم هندوانه خر کاری کرد زیبا، با یک عدد پیچ گوشتی چهار سو دور هنوانه را زد به طوری که پیچ گوشتی به گوشتش برخورد نکند و آن را با دست نصف کرد و این کار را چند بار تکرار کرد تا به همه مان هندوانه رسید.

بعد از این مراسم پر بار و شست و شوی دست و صورتمان سوار ماشین ها شدیم تا برگردیم اما مشکل گشنه بودنمان بود.

یعد از رد و بدل شدن چندین تماس میان دو ماشین پیشنهاذ شد که مهمان یکی از معلم ها ناهار بخوریم که دادن این پیشنهاد همانا و زرد شدن روی آن بنده خدا همانا.القصه بعد از چند بار عوض شدن مکان خوردن غذا قرار به صرف نهار در رستوران فری کثافت در خیابان مهناز(اسم جدیدش را نمی دانم) شد.

و ما به خیال آنکه آن یکی ماشین در آنجا منتظرمان است به آنجا رفتیم اما دیدیم که از آن یکی ماشین و سرنشینانش خبری نیست و طبق صحبتی که با آن ها شد گفتند ما فری مان را خورده ایم،حالا کدام فری و در کجا را ما تا به حال نفهمیدیم و در کل سرکارمان گذاشتند.

البته مهم نبود آن معلم محترم (معلمی که ما در ماشینش بودیم) برایمان بهترین غذای موجود در آنجا را به همراه نوشابه سفارش دادند و بسی هم پیاده گشتند. سپس برای صرف غذا به پارکی در نزدیکی محل ساندویچی رفتیم و زیلویی پهن کردیم و شروع به خوردن نمودیم و بعد از خوردن ناهار با اتفاقاتش که حالا بماند،بسیار تشکر کرده و سوار ماشین آن معلم محترم شدیم و هرکدام در خیابانی که برایمان راحت تر بود در مسیر  منزل ایشان پیاده شدیم و بعد از روزی که می شود گفت خوش گذشت به خانه هایمان برگشتیم.

تا میم تا.

 

۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۴۸ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

به نام خدا

امروز هم آخرین پنجشنبه سال بود هم آخرین روز سال.

امروز به غیر از اتفاقات بسی شیرینش که در طول زنگ های درسی افتاد و سه هندوانه را که سرکلاس های درس خوردیم بعد از ظهرش هم جریاناتی داشت.

یکی از دوستان دیروز اس ام اس زد که امروز برنامه ی مزار شهدا و بهشت زهرا است و بعد از مدرسه نماز را که خواندیم به سوی بهشت زهرا حرکت کردیم.

من و 4 نفر دیگر در ماشین یکی از معلمان نشستیم و 7 نفر دیگر در ماشین یکی دیگر از معلمان.

ایتدا به مزار شهدای هفتم تیر 1360 رفتیم.کلا مزار شهدا فضای بسیار خوب و آرامش بخشی دارد و واقعا آدم هرزگاهی به اینجور جاها نیاز دارد تا ببیند با خودش چند چند است و مخصوصا شهدای 7 تیر که کلا خاص هستند.

می گویند که دقایقی قبل از انفجار بمب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی وسط جلسه شهید بهشتی می گویند که : "آقایان بوی بهشت می آید شما متوجه نمی شوید؟"و همه شروع می کنند هاج و واج به یک دییگر نگاه کردن و دقایقی بعد ... .

به قول امام بیشتر از اینکه آدم از شهادت این شهید بزرگوار ناراحت باشد از مظلومیتش ناراحت می شود که چه بلاهایی سرش آوردند و چه چیز هایی به او نسبت دادند که سزاوار خودشان بود.

بگذریم،بعد از زیارت شهدای 7 ام تیر به سر مزار شهید طهرانی مقدم رفتیم.واقعا آنجا آدم چه حسی پیدا می کند.

 دو جمله ی زیبا و تکان دهتده بالای مزار ایشان بودکه هر کدام دنیایی فکر دارد برای اهلش و دنیایی تاسف و خجالت دارد برای چون منی.

یکی اش بخشی از یک جمله ی حضرت آقا درباره ایشان بود که می گفتند "ایشان سردار عالیقدر،دانشمند برجسته و پارسای بی ادعا بود".

خیلی لیاقت و بزرگی می خواهد که رهبرت اینگونه درباره ات سخن بگوید. خوشا به سعادت ات ای شهید بزرگوار.

و جمله ی دوم جمله ی خودشان بود که گفته بودند"روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابودکند."

آن جا به این فکر افتادم که خدایا اگر بخواهند مرا با این شهید قیاس کنند و بگویند این اینکارها را کرد، تو چه کردی چه کار کنم و چه دارم که بگویم و بیچاره ای مانند من کجا و پارسای بی ادعا کجا.همین سوال و فکر کردن به جوابش عمری گریه و تاسف دارد...

 و واقعا من با این همه امکانات و فضای مناسب و چه و چه،چه کار کردم و کجای کارم و او کجاست، من چه می کنم و او چه کرد.1

بگذریم، بعد از آن گشتی در مزار شهدا زدیم و به سر خاک استاد ساعتی رفتیم و بسی از معلمان همراهمان از کمالات ایشان شنیدیم که فی المجلس حال نوشتنش را ندارم با این که خیلی زیبا بودند.

سپس به نیت دیدن غسالخانه به سمت آن رفتیم ولی در کمال تعجب گفتند بسته است و شنبه باز می کنیم که تنها برداشتی که ما کردیم این بود که احتمالا مرده ها پنجشنبه و جمعه نمی میرند و یا کار را به شنبه واگذار می کنند و یا چهارشنیه قال قضیه را می کنند.

بخش اول،تا میم تا.

۲۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ نظر

به نام خدا

در متنی که راجع به نمایشگاه رفتن بود گفتم که کاری بود که 40 و اندی روز برایش زحمت کشیدم  و خون دل خوردم و در رفتن بار چهارم به نمایشگاه هوا رفت و به شدت از خدا استمداد طلبیدم که راه را برایم مشخص کند و درستی ترک یا فعل کار را برایم روشن کند و با روشی به نام استخاره با او مشورت کردم از شدت استیصال.

فرمودند هم در فعل و هم در ترکش سختی بسیار است(و واقعا هم اینگونه است) و گفتند به نظر میاید ترکش بهتر است و احتمال موفقیت در فعلش کم است.

زمانی که فرمودند در هر دو سختی بسیار است یاد اکبر عبدی در فیلم اخراجی های 1 افتادم که برای برگشتن به تهران از جبهه استخاره کرد و بد آمد و دیالوگش در آن زمان این بود که اگه برگردیم خدا آسفالتمون میکنه و اگه بریم جلو هم صدام آسفالتمون میکنه.الان همچین حسی دارم و نمیدونم چندچندم و  در کل لپ مطلب اینکه التماس دعای زیاد که وضع بس نا به سامان است.

تا میم تا.

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام خدا

امروز هم باز سرکار ما به نمایشگاه کتاب افتاد برای پنجمین بار!!.

یک سری کتاب آموزشی ام مانده بود و به لطف خدا امروز هم چندی بر تعداد آن ها افزوده شد و وسوسه تخفیف 40 درصدی یکی از انتشارات هایی که 6 جلد کتاب از آن میخواستم همه دست به دست هم دادند تا باز هم امروز برای 5 امین بار به این نمایشگاه بروم.

و باز این سری هم مانند دفعات قبل تنها نگشتیم و در اوایل مسیر یکی از دوستان دیده شد و او هم مثل من برای خرید کتب آموزشی آمده بود که با هم همراه شدیم. الان هم که دارم این متن را مینویسم هنوز بند های انگشتم ذوق ذوق می کنند از بس سنگین اند این کتب آموزشی ولی خدارو شکر که نمایشگاه تمام شد که دیگر توفیق رفتن به آنجا را نمیتوانم بیابم و خدا روشکر که در این نمایشگاه بار یک سال بسته شد و خدا کند مانند الاغی که کتب را حمل می کند نشویم و از آن ها بهره ای اندک ببریم.

تا میم تا.

۲۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام خدا

امروز به لطف خدا برای بار 4 ام همراه برخی دوستان به نمایشگاه کتاب رفتم.کلا بازدیدهای امسال از نمایشگاه برای من با تمام سال های گذشته فرق داشت و فرقی بس بزرگ،امسال برای اولین بار می تونستم بگم که رفتم نمایشگاه کتاب.امسال برای اولین بار کاملا هدف دار به نمایشگاه رفتم، می دونستم چی میخوام،کجا باید برم و باید چیکار کنم و دنبال چیزهای مشخصی بودم. که باز هم به لطف خدا تقریبا به همه دست پیدا کردم.

بار اول هفته ی پیش جمعه با یکی از دوستان به نمایشگاه رفتیم و به لطف بروشورهای پیشنهاد کتاب موسسه نمی دونم چی چی انقلاب اسلامی که در هر زمینه ای کتب خوب را معرفی کرده بود توانستیم چند انتشارات خوب علاوه بر آن هایی که مدنظر داشتیم را پیدا کنیم.بعدش به تک تک اونا رفتیم و فبدا بالخرید.البته من یک سری کتاب خریدم و یک سری دیگر را که باید پرس و جوی بیشتری راجع بهشان می کردم را نوشتم تا در فرصتی دیگر آن ها را بخرم.

بار دوم و بعد از گرفتن اطلاعات در مورد کتب نوشته شده روز شنبه یعنی فردای بار اول! برای بار دوم به نمایشگاه رفتیم البته این دفعه با تعداد زیادی از دوستان رفتیم و تنی چند از معلمان خوبه گذشته مان را هم دیدیم که حفظه الله عنهما.

از بس بارم سنگین شده بود تا آخر شب اون روز بند های بالایی انگشتانم خم نمی شد ولی این درد را لذتی است احتمالا.

بار سوم هم که به همراه دوتن از معلمان دبیرستان و یکی از دوستان به نمایشگاه رفتیم که در این بازدید من به جز یک کتاب کوچک چیز دیگری نخریدم چون هرچیزی غیر از کتب آموزشی ای را که می خواستم در سالن ناشران عمومی خریده بودم و جمع هم به سالن ناشران آموزشی نرفتم و بنده هم بیخیال شدم.

بار چهارم که از تمام دفعات مفصل تر بود به همراه تعداد کثیرتری از دوستان به نمایشگاه رفتیم از ساعت 15 تا 20.30 در نمایشگاه بودیم!

خداروشکر این دفعه کتب آموزشی ای را که میخواستم خریدم و خیالم راحت شد. سپس به همراه یکی از دوستان به سالن کودک و نوجوان رفتیم و از انتشارات فخیم افق چند کتاب داستان که به نظرم خوب آمد را خریدم و باقیش را قرار شد از همین دوست گرام بگیرم که بس اهل کتاب های ...تخیلی(... یعنی سانسور) است به قول خودش.

در اثنای بازدید مشاور قدیمی عزیزمان را دیدیم(البته ندیدیم و در واقع قرار داشتیم) و باقی بازدید را با او رفتیم و بعد از نیم ساعتی به دلیل خستگی و اینکه وافعا دیگر ته سالن ناشران عمومی را در آورده بودم به همراه یکی از دوستان به چمن هایی در پله های یکی از حیاط ها پیوستیم و مشغول به استراحت شدیم.

این ها همه به کنار.اتفاقی در این بازدید افتاد که نمی دانم خوب است یا نه و امیدوارم خدا خوب و بدش را به زودی برایم مشخص کند(انشالله). از وسط های عید کاری را شروع کردم و برای آن خیلی به خودم سختی دادم و خیلی شدید پا روی دلم گذاشتم، ولی در این بازدید آخر هرچه در این حدودا 40 روز ریسیده بودم پنبه شد به طور کامل و  بعد از آن همه سختی کشیدن همه چی فااااتحه...

امیدوارم خدا کمکم کند و بفهمم در این موضوع چه کاره ام.

تا میم تا.

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

به نام خدا

یک مکان جدید درست کردم برای اینکه هر وقت دلم میخواد چیزی توش بنویسم. همانطور که در وبلاگ قبلی (که خدا بیامرزدش) هم یک متنی اندر فواید نوشتن نوشته بودم ؛ نوشتن خواص کمی ندارد!

 

و در آخر می فرماید که:

 

خدا یا چنان کن سرانجام کار                       تو خشنود باشی و ما رستگار

 

 

>سال نو مبارک!!

>>التماس دعا

 

تا میم تا.

 

۰۳ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۳۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر